یکی دیگه از فانتزیام اینه جنگ بشه ، بعد محاصره بشیم ، فرمانده بگه ی نفر باید بره حواس دشمنو پرت کنه تا بقیه بچه ها نجات پیدا کنن بعد همون موقع بیسیم چی به فرمانده بگه حاجی سریع تر تصمیم بگیر بچه ها دارن از پُـشت قیچی میشن بعد فرمانده داد بزنه کی این فداکاری رو میکنـه ؟!
بعد من با یه لبخند مَلیح از بین جمعیت بیام بیرون و بگم حاجی من هستم
بعد فرمانده بگه عاخه تـو چـرا ؟! تـو موجبات نشاط رزمندگان رو فراهم می کنی روحیه ی بچه ها به حضور تو بستگی داره D: ، نـه تو باید سالم برگردی عـقب بعد من بگم نـه حاجی من سنگامو با خودم وا کندم دیگه دل بستگی تو این دنیا ندارم پراید شده 40 میلیون ، فقط تنها دلخوشیم اینه که گوشیم راحت از جیبم درمیاد D: بعد فرمانده بگه پس پلاکتُ بده ببرم واسه خانومت ، منم یه لبخند بزنمُ بگم حاجی من که زن ندارم . . .
بعد برم و پشت سرم گردو خاکه بالگرد هلیکوپتر بلند بشه تو گردو خاک و افق محو بشم و صـدای خُمپاره بیاد و حاجی اشکاش سرآزیر بشه و زیر لب بگه انا لله وانا الیه راجعون تو بیسیم بگه حاجی علی رو کشتن جنگو باختیم . . .
خـودم گـریه م گـرفت لامـــصــبا
علی جعفری دست خودتو میبوسه شادی روحِ مـطهرم بلند بگو صلوات
موضوع:
لبخند(12)،